...سوز گزنده سرمای پاییز بی حسم کرده بود.مدت زیادی ایستاده بودم.هنوز باورش برایم سخت بود .راه افتادم.بار سنگین غمش روی دوشم بود .پاهایم را روی زمین می کشیدم.ریگ های کف گورستان زیر کفش هایم صدا می کردند.به هر جان کندنی بود خودم را به ماشین رساندم.اکبر با دستمال مشغول تمیز کردن شیشه جلو بود. -آقای مهندس دیگه داشتیم دلواپس می شدم. -ساعت چنده؟ -یه ساعت بیشتره که تشریف بردین.