کتاب باد و کاه

Wind and straw
کد کتاب : 13075
شابک : 9789643379483
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 223
سال انتشار شمسی : 1399
سال انتشار میلادی : 2018
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 18 اردیبهشت

معرفی کتاب باد و کاه اثر محمدرضا بایرامی

در نگاه بسیاری از نویسندگان کشورمان فضاسازی به زمان های سپری شده در خاطرات گذشته بر میگردد.آن جاهایی که روستا میشود جهان داستان را میسازد. رمان «باد و کاه» نوشته محمدرضا بایرامی داستانی است روستایی و این مساله از دل مشغولی های همیشگی بایرامی است. در بسیاری از آثار او می توان ردی از آذربایجان و روستا گرفت و این رمان نیز از آن مستثنی نیست. راوی آن نیز یک نوجوان است که بایرامی دست پری در نوشتن از زاویه دید چنین شخصیتی دارد.

رمان باد و کاه یک ترکیب عالی است. راوی داستان یک نوجوان است و فضای روستایی در کنار داستانی از حوادث پیش از پیروزی انقلاب. در کنار این مساله توصیف های او از پاییز روستا و فصل خرمن و نیز به کار بردن ظریف اصطلاحات و عبارت های محلی آذری که در کار درو و خرمن به کار برده می شود از رمان او یک اثر بلند فولکلور و در عین حال یک تریلر داستانی با حل و هوای انقلاب اسلامی خلق کرده است. اثری که مخاطب آن هم می تواند نوجوان ایرانی خواهان متن داستانی جذاب باشد، هم علاقه مندان پیگیر به داستان هایی که کشف و نگاه تازه ای به انقلاب اسلامی دارند و هم علاقه مندان به داستان فولکلور.

کتاب باد و کاه

محمدرضا بایرامی
محمدرضا بایرامی (متولد ۱۳۴۰ در اردبیل) نویسندهٔ معاصر ایرانی است.بایرامی با کتاب کوه مرا صدا زد از قصه‌های سبلان توانست جایزه خرس طلایی و جایزه کبرای آبی سوییس و نیز جایزه کتاب سال سوییس را از آن خود کند.وی در حال حاضر رئیس خانه داستان ایران است. بایرامی بابت نگارش رمانِ لم‌یزرع، جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران را کسب کرد.
قسمت هایی از کتاب باد و کاه (لذت متن)
نه خبری از باد بود، نه اثری از بوی کاه. گودی دره، هر دو را از بین برده بود. تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای شرشر ملایم بود. آب خوردن اسب خیلی طول کشید. معلوم بود که حسابی تشنه ش است. همان طور که با سوت زدن همراهی ش می کردم، دور و برم را هم نگاه می کردم. دشت بدجوری لخت و خالی به نظر می رسید. فقط در آن دورها، روی بلندی نزدیک کوه، گله هایی چند دیده می شد. گله هایی که غریبه ها شاید نمی توانستند، آن ها را از سنگ های سفید و سیاه زمین، تشخیص بدهند. اسب، آبش را که خورد، به آرامی راه افتاد. سنگین شده بود. انگار این همه راه را فقط به عشق آب دویده بود. چیزی به تمام شدن سربالایی نمانده بود که از دور صدای ماشین شنیده شد. اول فکر کردم حتما دارد می رود طرف تیخان، اما هنوز چیزی نگذشته بود که به یک باره، دو ماشین ارتشی جلویم سبز شدند. به سرعت جلو می آمدند و گرد و خاک، پشت سرشان تنوره می کشید. یکی شان جیپ بود و آن یکی کامیون. غافلگیر شده بودم. خواستم بیراهه بزنم و در بروم، امّا دیگر دیر شده بود. راه پس و پیش نداشتم. حتما اگر برمی گشتم، بیشتر به شکشان می انداختم و می افتادند دنبالم. دلم لرزید. «نکنه یه وقت پول رو ازم بگیرن؟ آن وقت، جواب بابا رو چه بدهم؟»