ضحاک خاک بر سر می ریزد، روی می خراشد، پیراهن چاک می دهد، ضجه می زند؛ اما جانش لختی آرام نمی گیرد. جنون بر تار و پود وجودش چنگ انداخته. در سکوت مدام بیابان، تنها نالۀ ضحاک است که گاه در فراز می آید و دوباره خاموشی. کاش می توانستم دلم را... دلی نمانده... این سینۀ سوخته... کاش لااقل می توانستم آب بیاورم به این عقل سوزی... کدام عقل... چه اندیشۀ کودکانه ای... کاش مرده بودم پیش از این... کاش به نوزادی قربانی می شدم... کاش... چه قدر عقل حقیر است در بازی دل... چه مرکب کندی است این خرد... تمام آب های عالم هم کفاف نمی دهد خودسوزی عقلم را... می ترسم بمیرم و باز پشیمانی همراهم باشد... می ترسم برخیزم به قیامت و افسوس با من... تمام سنگریزه های این بیابان، آه و دریغ مرا شنیده اند... چه سود... اگر آسمان ها هم به نالۀ من بسوزند، باز زمان با این همه خست، کمی به عقب بر نمی گردد و آفتاب، دوباره به ظهر نمی آید... من فقط محتاج یک نیم روزم... همین... کاش همۀ عمرم را می توانستم برابر کنم با یک غروب... لعنت به مکر ایام، که همۀ همراهی ام را چه ارزان از چنگم بیرون کشید...
کتاب فوق العاده است، در عین ادبی و کوتاه بودن اطلاعات تاریخی هم داره، اینکه این واقعه چه جوری سر گرفت و روز عاشورا چی گذشت.... توصیه میکنم حتما بخونین