...آرزو با بی حوصلگی دستکش هایش را درآورد و روی میز شیشه ای وسایل کارش گذاشت.نگاهی به پیکر مردی که روی میز آزمایشگاه بود انداخت و گفت : «« آقای مشایخی جایی نمی ری تا ناهار بخورم و برگردم.همین جا منتظرم می مونی.باشه؟از جات تکون نخور!»» سپس با قدم های آرام به سمت دستشویی رفت،شیر آب را باز کرد و حرارتش را به اندازه دلخواه تنظیم کرد...
کتاب مزایده