سکوت طولانی چشم های شیما را باز هم روانه پنجره و شاخه های درختان حیاط بیمارستان کرد. نگاه می کرد در حالی که کلی حرف و یافته جدید در ذهنش مرور می شد؛ یافته های جدیدی از زندگی گاهی وقت ها چیزهای سخت، حتی خیلی خیلی سخت، با وجود بعضی چیزهای خوب، هرچند کوچک، راحت می شوند.
مثلا... مثلا همین مردن سخت و دردناک و حتی وحشتناک، وقتی بدانی چیزی شبیه بیدار شدن از یک خواب و رویای عمیق چندین ساله است...
یا مثلا...
مثلا، همین آخرین برگ خشک و نارنجی رنگ درخت چنار که از کنار پنجره گذشت و پایین افتاد. به چند ماه گذشته فکر کرد و روزهای عجیب و اتفاقات پی در پی آن.
چه بر سرش آمده بود؟ نمی دانست.
شاید عشق، شیرین ترین درد ویران کننده جهان بود.
کتاب پلاسما