خانه بزرگ و قدیمی عزیز دو تا پلاک با در بزرگ فلزی ورودی برج های یاقوت فاصله داشت. ( سارا ) با همان لبخند همیشگی اش با بچه ها خداحافظی کرد و زنگ طوسی رنگ را فشار داد. صدای نازک و کش دار ( سمانه ) از پشت آیفون پرسید: کیه؟ دلش غنج رفت: منم آبجی کوچیکه. وارد که شد، دوباره یاد حرف های ( مبینا ) افتاد. دستش را روی دیوار آجری کنارش کشید و آرام آرام به سمت حوض وسط حیاط رفت. برگ های رنگارنگ پاییزی، سطح حوض را پر کرده بود. دستش را پایین برد و آن ها را کمی عقب زد، از کنار برگ ها، تصویر صورتش را توی آب دید، خم شد و زل زد توی چشم هایش و...
بد بود
من هنوز کتاب رو نخواندم ولی فکر میکردم خودم اولین کتاب رو در زمینه فرزند اوری در قالب داستان نوشتم.موضوع خیلی خوب و کاربردی و مورد نیاز جامعه است.و جا داره که دختران و پسران جوان ما بیشتر بهش توجه داشته باشند.در کنار این کتاب خوندن کتاب "دغدغههای یک دهه شصتی "نوشته شهلا زینالی رو هم توصیه میکنم.