برای این که کودک راحت به دنیا بیاید، لازم است مادرش از ترس هایش آزاد شود. در غیر این صورت، کودک محکم به رحم می چسبد و با تمام قوا از بیرون آمدن خودداری می کند. بعضی از کودکانی که تا حد مرگ از دنیای بیرون رحم می ترسند و ظلمت را ایمن تر از روشنایی می دانند، ترجیح می دهند بند ناف را به گردن پیچیده، همان جا جان بدهند اما تسلیم نشوند. به همین خاطر زائو باید پاره ای از خون، خمیر مایه ی زندگی و جانش را به فرزندش بدهد نه ترس هایش را.
همان قدر که می ترسی، می توانی شهامت داشته باشی. هر چه قدر که به اعماق سقوط کنی، می توانی عروج کنی.
مگر از خون خودش نبود که چنین پا می گرفت و هر روز زیباتر می شد؟ آیا روشن ترین دلیل، این واقعیت نبود که دست های مشت کرده، نرم و سفید هر کودکی بیش از پدر به مادرش تعلق دارد؟