روزها میگذشتند و من بزرگتر میشدم. خواه یا ناخواه، مغز، قلب و روحم هم بزرگتر میشدند. رفته رفته دردها را بیشتر احساس میکردم، مشکلات بیشتری در اطرافم میدیدم. آن شادیهای بیدلیل کودکانه در من کمتر میشدند و به افسردگی نزدیکتر میشدم. اما به خودم یک قول دیگر دادم: روح من تا ابد جوان خواهد بود و حتی در زمان افسردگی هم، همیشه شاد خواهم بود. و بدین ترتیب، من و زندگی بهترین دوستهای صمیمی شدیم. با این که زندگی هی مرا به زمین میانداخت، او همان کسی بود که مرا به جلو هل میداد و من همه چیزم را مدیون او هستم. دیگر حتی سادهترین چیزها هم برایم زیبا میآیند، چه برسد به چیزهای واقعا زیبا. و این طوری است که زندگی هم زیبا دیده میشود. این زندگی، این دنیا، ارزش زندگی کردن را دارد.
کتاب چرخ و فلک