... مادر بی وقفه اشک می ریخت.در پس نگاه ابری اش برایم دل می سوزاند.من با صدایی که دیگر به تمنا آلوده شده بود ضجه می زدم و می خواستم فقط یک بار به من اجازه بدهند او را ببینم و
سکوت کشداری که بین ما سایه انداخته بود به من فهماند که فرصتی در برابر این قوم و سماجت شان ندارم.برای آنان قانون ایل قانون خدا بود و تمرد از آن گناهی نابخشودنی.
ناامید و سوگوار از سرنوشتی که گریبانگیرم شده بود به طرف اتاقم می رفتم که دانیال از اتافش بیرون آمد...