کابین خلبان مانند همان سفینهٔ فضایی آگروس است. ممکن است آگروس دوم باشد؛ یا شاید هم آگروس سوم؟! این به آن معنی است که جودی اشتباه کرده است و مسئولان زمینی هیچگاه از این پروژه چشم برنداشتهاند؛ یعنی او، فلیکس استور، موفق به بازگشت به زمین شده است! او بازی را برنده شد و این کشتی برای اثبات این موضوع به سراغش آمده؟ فلیکس تماس میگیرد: "کسی اینجا هست؟" همهچیز ساکت است. خدمه کجا هستند؟! هیچکس در اطاق کنترل نیست! مرد جوانی که طی چند ساعت به مرد میانسالی تبدیلشده است به سمت صندلی خلبان میرود؛ او نمیداند که چرا این سفینه توسط خدمهٔ آن رهاشده. او این کار را به سختی انجام میدهد. امکان دارد کنترل دست نخورده باشد. آن را به سیستم ایمن متصل میکند و برای فعال کردن راکتورها آماده میشود. همهچیز به زودی آمادهٔ جهش بزرگ در زمان است و این بار دچار ضعف نخواهد شد. بدن پنجاهسالهٔ آن مرد کاملا آماده است. میخواهد دکمه را فشار دهد که ناگهان صدایی که از پشت به گوش میرسد، توجهش را جلب میکند؛ سرش را برمیگرداند، هیچکس و هیچچیز نیست. دوباره صداهایی به گوش میرسند؛ صداهای بسیار بلند! موجود دیگری هم در آنجا زندگی میکند؟! فلیکس کمربند خود را بست و آماده شد؛ در گوشهای تاریک، در زیر رایانهٔ بزرگ، فلیکس جسمی را میبیند. بدن یک پیرمرد است با موهای سفید، پوست چروکیده و چشمان کور. او بسیار ضعیف است یا شاید هم در حال مرگ! نداشتن دندان باعث میشود که نتواند به درستی حرف بزند: "فلیکس؟" "شما کی هستید؟!" "زندانی زمان؛ من تمام زندگیام را صرف انتظار برای رسیدن شما کردم." "من؟! چرا؟" "بهت میگم، ت-و باید... " اما پیرمرد نمیتواند جملهاش را تمام کند؛ او مرده. فلیکس، محفظهٔ بیرونی لباس پیرمرد را باز میکند و بدنش را که هنوز گرما در آن ناپدید نشده، تکان میدهد. به خودش میگوید: او هم مانند پیرمرد، زمان زیادی را زندگی نمیکند. حتی اسم او را هم نمیدانست...