سالها قبل و پیش از آنکه پرواز بر فراز اقیانوس اطلس عمومیت یابد، مردی تصمیم گرفت از اروپا به آمریکا سفر کند. او مدتها تلاش کرد و هرچه میتوانست، پول پسانداز کرد و سرانجام موفق شد بلیت یک کشتی را بخرد. در آن زمان، عبور از اقیانوس، دو تا سه هفته طول میکشید. او چمدانی خرید و آن را از پنیر و نان تست پر کرد. این تنها کاری بود که میتوانست بکند. وقتی سوار کشتی شدند، سایر مسافران به رستوران کشتی رفتند تا شام بخورند... مرد بینوا دوست داشت به جمع سایر مسافران بپیوندد و در رستوران غذا بخورد؛ اما آهی در بساط نداشت که با ناله سودا کند. گاه هنگام شب با چشمهای باز در رختخوابش دراز میکشید و در رویای توصیفاتی فرو میرفت که سایر مسافران از غذاها میکردند. در آخر سفر، کسی به سراغش آمد و گفت: «متوجه شدهام که همیشه نان و پنیر میخورید. چرا به رستوران نمیآیید و با ما غذا نمیخورید؟» صورت مرد بینوا از خجالت سرخ شد: «راستش را بخواهید، من فقط آنقدر پول داشتم که تنها یک بلیت بخرم. پولی ندارم که با آن برای خوردن غذا به رستوران بیایم.» مرد ابرویی بالا انداخت و گفت:«... شما با خرید بلیت، پول غذا را هم پرداختهاید!» وقتی برای اولین بار این داستان را شنیدم، به فکرم رسید که چه مردم بیشماری در دنیا، موقعیتی شبیه این مرد سادهلوح دارند. آنها متوجه نیستند که پول بسیاری از مواهب زندگی را از قبل پرداختهاند.