رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود. من هم دلشوره داشتم و التهاب، امانم نمیداد تا چیزی بگویم. عباس مثل باد میدوید. با آن جثۀ کوچک و لاغر، چنان میدوید که شاید هیچ دوندۀ ماراتونی نمیتوانست به گرد پایش برسد. از معبر، وارد میدان مین که شدیم، چشممان به بدنهای زخمخورده و بیحرکت صیاد و ترکیان افتاد. عباس خشکش زده بود. دهانش کفآلود بود و روی لبهایش ماسیده بود. رنگ رخسارهاش، زرد زرد شده بود. مات و مبهوت، داشت نگاهشان میکرد. از دیدن نگاه رمیدهاش وحشت کردم. بغضم گرفته بود. کاری نمیشد کرد، جنگ بود دیگر.