بهنام ناصح (متولد ۱۳۵۲ در رشت) نویسنده معاصر ایرانی است. بهنام ناصح رمان «ایراندخت»، «پروانهای روی شانه»، «خاطرات خانهی ابری» و بازنویسی جوامع الحکایات سدیدالدین عوفی و سردبیری مجله اینترنتی ماندگار را در پرونده کاری خود دارد. ناصح برای نوشتن رمان «ایراندخت» درشانزدهمین دوره جایزه کتاب فصل ایران مورد تقدیر قرار گرفت. وی سال بعد به جایزه گام اول دست یافت.
ماه بانو از وقتی که به یاد می آورد گشتاسب این گونه بود؛ بی عقل بود اما بی آزار. دو سال از ماه بانو بزرگتر بود و آن طور که می گفتند در کودکی از بام افتاده بود و انگار دیوی در جانش رخنه کرده باشد، هیچ مغ و هیچ داروی مغانه ای در او کارگر نیفتاد و از آن به بعد دیوانه شد. ماه بانو آهسته گفت: «این هم از بخت من است.» و با مشت کوبید بر گلوله خمیر. «این طوری نزن وقتی نان شد دندانمان را می شکند.» و باز دندان های شکسته اش را نشان داد. چه طور آمدی داخل؟ در باز بود. ماه بانو با خود غر زد: «باز این گیس بریده در را پشت سرش نبسته. از بس که هول است. نمی دانم کجا رفته، قرار بود مثلا آتش بیاورد.» آتش زبانه می کشید و ایراندخت به آن چشم دوخته بود. آتش بود و گرما، اما روزبه نبود. ریش های پیرمرد به رنگ جامه سفیدش، کنار آتش به سرخی می زد و چشم هایش، اگرچه سوی شعله ها بود، اندیشه ای که در سرش شعله می کشید جهان را مقابلش تیره و تار می کرد. بدخشان پیر هم در فکر روزبه بود؛ یگانه پسرش. آتشکده تازگی ها خلوت تر شده بود و پیرمرد به تنهایی عادت داشت. سال ها همدمش بوی دود چوب بود و صدای ترق ترق سوختنشان. نسیمی وزید، شعله برافروخته تر شد و دسته ای از موهای صاف و نرمش روی پیشانی اش افتاد و همین او را به دنیا بازگرداند. «چه می خواهی دخترم؟!» نمی دانست این دختر چه مدت است که به او زل زده. بدخشان با خود گفت: «چه پرسش ابلهانه ای! در آتشکده چه می خواهند جز آتش؟» ایراندخت می خواست بگوید «روزبه» اما گفت: «آتش.»
تا ساعتی هیچ کدام حرفی از روزبه نزدند. ایراندخت انگار بخواهد با چشم هایش تمام فضای خانه را اندازه بگیرد به دنبال ذره ذره های یادگارهای روزبه در ذهنش می گشت و با خود تجسم می کرد: «حتما او از اینجا رد می شد. شاید هم اینجا. ممکن است آن جا اتاقش باشد.» هیچ وقت فکرش را نمی کرد این قدر به روزبه نزدیک باشد و این همه دور. چراغی زیبا و چند بطری و آبگینه لب طاقچه چیده شده بود....
آخر یجوری تموم شد که .
من تاریخ رو خیلی دوست دارم و از اون جایی که نوشتههای تاریخی گاها خسته کننده است رمانهای تاریخی میخونم..من واقعا هیچ ایده ای نداشتم که این داستان یه داستان تخیلی از یه شخصیت واقعیه هست و واقعا تعجب کردم..داستان یهویی تموم شد برای این کتاب با این موضوع به نظرم پایان بدی نبود..اما برای خواننده که من باشم راستش یکم نا خوشایند بود
این کتاب میتونه یه ادامه ای داشته باشه