1. خانه
  2. /
  3. کتاب ایراندخت

کتاب ایراندخت

نویسنده: بهنام ناصح
4.5 از 1 رأی

کتاب ایراندخت

Irandokht
انتشارات: آموت
٪15
175000
148750
معرفی کتاب ایراندخت
رمان «ایراندخت»، نوشته بهنام ناصح، اثر برگزیده جایزه گام اول، کتاب شایسته تقدیر پانزدهمین دوره جشنواره کتاب فصل و نامزد نهایی جایزه شهید حبیب غنی پور به چاپ پنجم رسید. چاپ چهارم این کتاب در بیست و پنجمین نمایشگاه کتاب تهران عرضه و در روزهای پایانی نمایشگاه کتاب تمام شد.

«ایراندخت»، نخستین اثر داستانی ناصح و درباره دختری به نام «ایراندخت» و جوانی به نام روزبه است. این داستان با الهام از شخصیت های تاریخی دوران ساسانی و در موقعیت هایی با نگاه به برخی رویدادهای آن دوره و واگویه های ذهنی قهرمانان داستان روایت شده است. وقایعی که هر دو شخصیت این رمان با آن ها مواجهند، در نهایت به کاوشی درونی می رسد که به درجاتی از تعالی معنوی آن ها می انجامد.
درباره بهنام ناصح
درباره بهنام ناصح

بهنام ناصح (متولد ۱۳۵۲ در رشت) نویسنده معاصر ایرانی است. بهنام ناصح رمان «ایراندخت»، «پروانه‌ای روی شانه»، «خاطرات خانه‌ی ابری» و بازنویسی جوامع الحکایات سدیدالدین عوفی و سردبیری مجله اینترنتی ماندگار را در پرونده کاری خود دارد. ناصح برای نوشتن رمان «ایراندخت» درشانزدهمین دوره جایزه کتاب فصل ایران مورد تقدیر قرار گرفت. وی سال بعد به جایزه گام اول دست یافت.

ویژگی های کتاب ایراندخت
  • برنده جایزه گام اول
  • شایسته تقدیر در جایزه کتاب فصل
  • نامزد جایزه کتاب سال حبیب غنی پور
قسمت هایی از کتاب ایراندخت

ماه بانو از وقتی که به یاد می آورد گشتاسب این گونه بود؛ بی عقل بود اما بی آزار. دو سال از ماه بانو بزرگتر بود و آن طور که می گفتند در کودکی از بام افتاده بود و انگار دیوی در جانش رخنه کرده باشد، هیچ مغ و هیچ داروی مغانه ای در او کارگر نیفتاد و از آن به بعد دیوانه شد. ماه بانو آهسته گفت: «این هم از بخت من است.» و با مشت کوبید بر گلوله خمیر. «این طوری نزن وقتی نان شد دندانمان را می شکند.» و باز دندان های شکسته اش را نشان داد. چه طور آمدی داخل؟ در باز بود. ماه بانو با خود غر زد: «باز این گیس بریده در را پشت سرش نبسته. از بس که هول است. نمی دانم کجا رفته، قرار بود مثلا آتش بیاورد.» آتش زبانه می کشید و ایراندخت به آن چشم دوخته بود. آتش بود و گرما، اما روزبه نبود. ریش های پیرمرد به رنگ جامه سفیدش، کنار آتش به سرخی می زد و چشم هایش، اگرچه سوی شعله ها بود، اندیشه ای که در سرش شعله می کشید جهان را مقابلش تیره و تار می کرد. بدخشان پیر هم در فکر روزبه بود؛ یگانه پسرش. آتشکده تازگی ها خلوت تر شده بود و پیرمرد به تنهایی عادت داشت. سال ها همدمش بوی دود چوب بود و صدای ترق ترق سوختنشان. نسیمی وزید، شعله برافروخته تر شد و دسته ای از موهای صاف و نرمش روی پیشانی اش افتاد و همین او را به دنیا بازگرداند. «چه می خواهی دخترم؟!» نمی دانست این دختر چه مدت است که به او زل زده. بدخشان با خود گفت: «چه پرسش ابلهانه ای! در آتشکده چه می خواهند جز آتش؟» ایراندخت می خواست بگوید «روزبه» اما گفت: «آتش.»

تا ساعتی هیچ کدام حرفی از روزبه نزدند. ایراندخت انگار بخواهد با چشم هایش تمام فضای خانه را اندازه بگیرد به دنبال ذره ذره های یادگارهای روزبه در ذهنش می گشت و با خود تجسم می کرد: «حتما او از اینجا رد می شد. شاید هم اینجا. ممکن است آن جا اتاقش باشد.» هیچ وقت فکرش را نمی کرد این قدر به روزبه نزدیک باشد و این همه دور. چراغی زیبا و چند بطری و آبگینه لب طاقچه چیده شده بود....

نظر کاربران در مورد "کتاب ایراندخت"
3 نظر تا این لحظه ثبت شده است

آخر یجوری تموم شد که .

1402/05/18 | توسطکاربر سایت
0
|

من تاریخ رو خیلی دوست دارم و از اون جایی که نوشته‌های تاریخی گاها خسته کننده است رمان‌های تاریخی میخونم..من واقعا هیچ ایده ای نداشتم که این داستان یه داستان تخیلی از یه شخصیت واقعیه هست و واقعا تعجب کردم..داستان یهویی تموم شد برای این کتاب با این موضوع به نظرم پایان بدی نبود..اما برای خواننده که من باشم راستش یکم نا خوشایند بود

1401/03/19 | توسطمهیاوه - کاربر سایت
3
|

این کتاب میتونه یه ادامه ای داشته باشه

1400/11/11 | توسطفاطمه راشد
2
|