دکتر گوشی را از کیفش در آورد. روی قلب آب ناز گذاشت و در آن حال دست چپ او را در دست گرفته بود. احساس کرد نیرویی عجیب از دستها به بدن آب ناز منتقل شده است. آب ناز چشمهایش را باز کرد. نگاهش روی دکتر ثابت ماند. لبخندی مات روی لبهایش رویید. دست دکتر را به طرف خود کشید. دکتر احساس کرد میخواهد حرفی بزند. گوشش را نزدیک دهان آب ناز برد. همیشه دیر میرسی دکتر، خیلی دیر... (از متن کتاب)
کتاب آب ناز