کتاب وردهایی برای فراموشی

Spells for Forgetting
کد کتاب : 138775
مترجم :
شابک : 978-6222545703
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 351
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 2022
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب وردهایی برای فراموشی اثر آدرین یانگ

«وردهایی برای فراموشی» کتابی نوشته آدرین یانگ است. این کتاب در دسته آثار داستانی با بن‌مایه جنایی- معمایی و رازآلود تقسیم‌بندی می‌شود. «وردهایی برای فراموشی» داستان امری بلک‌وود را روایت می‌کند که در جزیره‌ای به نام سرشا که همیشه مه‌آلود است زندگی می‌کند اما روزهای یکنواخت و گرفته امری بلک‌وود پس از جنایتی ترسناک برای همیشه تغییر می‌کنند؛ لیلی، بهترین دوست امری در شبی مه‌آلود کشته شده و سپس آگوست سالت، معشوق امری به قتل لیلی متهم می‌شود. آگوست مجبور به ترک جزیره به همراه مادرش می‌شود.
اما آغاز داستان از جایی است که 14 سال از قتل لیلی و رفتن آگوست از جزیره گذشته است. امری دوران جوانی خود را در جزیره مه‌آلود سرشا سپری می‌کند. او در نوجوانی از اینکه بخواهد باقی عمر خود را در جزیره بماند متنفر بود اما سال‌ها پس از قتل لیلی او همچنان در جزیره مانده و تجارت خانوادگی بلک‌وود را مدیریت می‌کند. زندگی روال معمول و خسته‌کننده‌ای دارد که با بازگشت آگوست به جزیره از دور تکراری خود خارج می‌شود. صبحی مه‌آلود امری بلک‌وود از خواب بیدار می‌شود و پس از 14 سال آگوست را رو‌به‌روی خود می‌بیند. آگوست برگشته تا مادر مرده خود را در جزیره دفن کند. برگشتن آگوست خاطرات تلخ گذشته را برای امری یادآوری می‌کند. او شبی را به یاد می‌آورد که جزیره آتش گرفت و جسد لیلی در جنگل پیدا شد. در ادامه داستان حضور آگوست از سوی اهالی جزیره پس‌زده می‌شود و آن‌ها روی خوشی برای دیدن پسر جوان ندارند؛ اما به نظر می‌رسد آگوست برگشته تا پرده از رازی مهم بردارد. با‌این‌حال هنگام بازگشت و حضور دوباره در جزیره آگوست متهم به قتل دیگری می‌شود. داستان امری و آگوست تازه در این نقطه از کتاب و با بازگشت آگوست آغاز می‌شود.

کتاب وردهایی برای فراموشی

آدرین یانگ
آدرین یانگ نویسنده ی آمریکایی ساکن کالیفرنیاست. او نویسنده ی کتابهای پرفروش نیویورک تایمز ، از جمله "آسمانی در اعماق" ، می باشد.
قسمت هایی از کتاب وردهایی برای فراموشی (لذت متن)
داستان‌هایی وجود داشت که فقط جزیره می‌دانست. همان‌هایی که هرگز کسی تعریف‌شان نکرده بود. این را می‌دانستم، چون خودم یکی از آنها بودم. همین‌طور که جلوی کشتی فرابر ایستادم، سرشا مثل غول خفته ای در آب‌های سرد از مه بیرون آمد. باد گزنده انگشتانم را که دور نرده ها چسبیده بودند بی‌حس کرده بود و وقتی آب دهانم را قورت دادم، محکم‌تر به نرده ها چسبیدند. این لحظه را هزاران بار تصور کرده بودم؛ حتی روزهایی که مطمئن نبودم این جزیره اصلا وجود داشته باشد؛ اما همین جا بود و به اندازه پوستی که استخوان هایم را پوشانده بود، واقعی بود. دستانم را در جیب های کتم فرو کردم و به منظره پشت کردم. انگار این کار به نوعی تمام اتفاقات ناگوار آنجا را از بین می‌برد. آخرین باری که روی این عرشه ایستاده بودم هجده ساله بودم، و به جای تماشای بزرگ شدن جزیره از دوردست، میدیدم که همراه با زندگی‌ام ناپدید می‌شود. مادرم صورتش را از من برگردانده بود تا اشک هایش را پنهان کند اما می توانستم حرف های نگفته اش را در سینه‌ام حس کنم. اینکه من همه چیز را خراب کرده بودم و ته دلش هرگز نمی‌خواست من را ببخشد.