داستانهایی وجود داشت که فقط جزیره میدانست. همانهایی که هرگز کسی تعریفشان نکرده بود. این را میدانستم، چون خودم یکی از آنها بودم. همینطور که جلوی کشتی فرابر ایستادم، سرشا مثل غول خفته ای در آبهای سرد از مه بیرون آمد. باد گزنده انگشتانم را که دور نرده ها چسبیده بودند بیحس کرده بود و وقتی آب دهانم را قورت دادم، محکمتر به نرده ها چسبیدند. این لحظه را هزاران بار تصور کرده بودم؛ حتی روزهایی که مطمئن نبودم این جزیره اصلا وجود داشته باشد؛ اما همین جا بود و به اندازه پوستی که استخوان هایم را پوشانده بود، واقعی بود. دستانم را در جیب های کتم فرو کردم و به منظره پشت کردم. انگار این کار به نوعی تمام اتفاقات ناگوار آنجا را از بین میبرد. آخرین باری که روی این عرشه ایستاده بودم هجده ساله بودم، و به جای تماشای بزرگ شدن جزیره از دوردست، میدیدم که همراه با زندگیام ناپدید میشود. مادرم صورتش را از من برگردانده بود تا اشک هایش را پنهان کند اما می توانستم حرف های نگفته اش را در سینهام حس کنم. اینکه من همه چیز را خراب کرده بودم و ته دلش هرگز نمیخواست من را ببخشد.