تیرهای چراغ برق یکی در میان روشن بود. محراب با وضعیتی اسفناک سمت خانه می رفت. نگاه همه اهالی به او رفته بود چند نفری او را به تمسخر گرفتند محراب کلاه لباسش را روی سر انداخت و سعی داشت او را نشناسند.
خیلی خوب بود. پیشنهاد میکنم این داستان رو بخونین