سها گوشه ی اتاق با آن پیراهن آبی رنگش ایستاده بود و با چشمان معصومش به من زل زده بود و سعی در مهار اشک هایش داشت. حوصله ی کش آمدن ثانیه ها را نداشتم. دوست داشتم هرچه سریع تر این کابوس تمام شود. وقتی قرار است در مسلخ، جانت را با ضربه ای کاری بگیرند دیگر امیدی نداری و می خواهی هرچه سریع تر ضربه ی تیز شمشیر بر گردنت بنشیند و در کمال تعجب همه، بار اول بله را گفتم...