دختر دال دور پیرزن چرخید و چرخید و موهایش را گیس کرد. دختر پیرزن که پشت درختی کمین کرده بود، زود خودش را رساند و تقتقتق دورتادور لباس دختر دال را میخ کوبید. دختر دال ناگهان متوجه شد و پرسید: «وای! دختر چهکار میکنی؟» پیرزن جواب داد: «بیچاره هیچوقت لباس به اینقشنگی ندیده.» و همانجوری که با سربازها قولوقرار گذاشته بود، شروع کرد به خواندن: «آی بیایید، آی بیایید، آی خوش و خرم بیایید...» ناگهان سربازها از پشت درختها بیرون آمدند و دختر دال را گرفتند.