در صبحی دل انگیز که خورشید نور خود را لابه لای درختان می پاشید و جنگل زیباتر از همیشه به نظر می رسید. درست وسط جنگل چیز سیاهی به چشم می خورد. پلنگی که از آنجا می گذشت فکر کرد (چیز سیاه) یکی از خال های اوست که افتاده، کلاغ فکر کرد تکه ای از شهاب سنگ است و سریع رفت تا به دیگران خبر بدهد. جغد فکر کرد تخم یک اژدهاست و...
به نظر شما (چیز سیاه) چه می تواند باشد؟
کتاب یک چیز سیاه