یک شب خاله پیرزن شامش را خورد. پنجره را باز کرد. باد سرد هوهو از لای پنجره به اتاق آمد. خاله پیرزن گفت: وای وای چه بادی! چه سرمایی ! بعد پنجره را بست. رختخوابش را پهن کرد. لحاف را روی خودش انداخت و خوابید ولی هنوز چشمش بسته نشده بود که صدایی شنید و...
سلام این داستان را بیشتر بگذارید قصه اش کمه