صفیه : باران بارید و از پی اشک های کوتاه ، مرگ زاییده شد، تحمل
این زندگی بی تو پسرم و بی پدرم و بی ساره برایم سخت است ،
ساره مرد ، تو مردی ، چه فایده که من زنده بمانم؟ پس بهتر هست
من هم بمیرم ، در آغوشم بگیر و مرا با غبار غلظت ثانیه ها دوستم
کن بی شک ! هیچ شبهه ای نمی ماند مگر اینکه آنجا پیدایت کنم،
اگر صدایم را می شنوی میان هاله ابر به دنبالم بیا...