صدای کشیدن کبریت. چراغی در کلبه روشن می شود. عمو در را باز می کند. دایی خیس از باران می چید تو. دایی: نامردها!... همه جا مثل سایه دنبال آدمند... عمو سلام! عمو تراب: یا علی دایی!... بفرما!... خوش اومدی. دایی برمی گردد و از درز در بیرون را نگاه می کند. دایی: بیا عمو... بیا اینجا! [عمو تراب می رود طرف در] عمو، می بینی؟... اون سایه رو می بینی؟ عمو: بذار ببینم... [او را کمی کنار می زند.] آها، دیدم... دیدم... کیه؟ دایی: بی غیرت ها! همه شون افتادن به جاسوسی، کاسبی دیگه ای که نیست، همدیگه رو می پان... اون حسین دله س. شده جاسوس اونها. عمو تراب: جاسوس کی ها؟ دایی: همون شرکت ماهیگیری که تازگی ها اومده تو بندر.