نشست روبهروی مامه و هر دو با هم گریه میکردند و روضه میخواندند. پدر با گریه گفت: «علویه! حالا مثل امالبنین چهار پسر فدا کردی.» شاید میخواست با این کلمات، دل مادر داغدیدهام را آرام کند. مامه دستی به صورتش کشید و میان هقهق گریههایش گفت: «من کجا، امالبنین کجا ابوعلاء؟ امالبنین تمام فرزندانش را تقدیم کرد؛ اما من هنوز چند پسر دیگر هم دارم.»
سلام این کتاب خوندم واقعا عالی بود متن جوری بود که هرلحظه خودم رو حاظر اون ماجراهامیدیدم.واقعا لذت بردم وفهمیدم زن بودن واژه غریبیه که ما زنان امروز فراموش کردیم