مرد سیادپوش وسط چهارچوب در وامیسته. لوله اسلحه رو نشونه میره سمتم. دیگه حال ترسیدن ندارم؛ ولی دروغ چرا؟ ته دلم میلرزه. زیاد. خیلی زیاد. اما تیس دلیل خوبی برای موندن تو کثافت زندگیم نیست. أخرین نفسم رو حبس میکنم۔ چشمهام رو میبندم و منتظر می مونم من آدم مردن تو رختخواب. تو بیمارستان. تو تصادف نبودم۔ میدونستم. همیشه می دونستم. آخرش یه روز گلوله جونم رو میگیره. البته. خیلی هم بد به نظر نمی آد. حداقلش اینه که قشنگ تموم میشه؛ مثل فیلمها. هیجانی. اکشن. دراماتیک. کاش واسه تیتراژ پایانی هم فیروز بخونه یا لااقل کاظم الساهر. به لبخند تلخ روی لبم لم میده. از اون زهرماری ها. از اونا که هر کودنی ببینه می فهمه چقدر ویرونی، چقدر آواری چقدر دلت مردن می خواد…
سلام من کتابهای چایت را شیرین میکنم ، مثل بیروت بود و باروت خیس رو خوندم. بسیار جذاب و خواندنیست. از نویسنده اش متشکرم.