با سری در مرز انفجار، زیر پتو خزیدم. دلم بی خیالی چند هفته قبل را می خواست. صدای پیام تلگرام بلند شد. بی رمق، گوشی را از زیر تخت برداشتم. همان ناشناس بود. بغض سیب شد و در گلویم غلتید. کاش دست از سر زندگیم برمی داشت. مضطرب پیام را گشودم: «اینکه واسه یه منافق زادهٔ مریض سوپ ببری هم رأفت اسلامی محسوب می شه؟!» حالم بد بود، بدتر شد. او می دانست، او باز هم همه چیز را می دانست. اما چطور؟! من که در تمام طول مسیر، شش دانگ حواسم را به اطراف سند زده بودم. صدای ضربان قلبم را به گوش می شنیدم. «تو این چیزها رو از کجا می دونی؟ تعقیبم می کنی؟» پیام آمد: «من خیلی چیزها رو می دونم؛ مثلا معنی ستون پنجم رو خیلی خوب می فهمم یا مثلا خوب می دونم اون توله منافق مأموریتش چیه و چه خوابی واسه حاج اسماعیل دیده.» او چه می خواست بگوید؟! در عین واضح بودن، حرف هایش برایم قابل فهم نبود. «منظورت از این حرف ها چیه؟ منظورت از ستون پنجم و توله منافق کیه؟ چه مأموریتی، چه خوابی؟ اصلا این ها چه ربطی به پدر من داره؟!» پاسخ داد: «خودت رو به خنگی نزن. می دونی دقیقا دارم در مورد کی حرف می زنم. همهٔ این ها به پدرت ربط داره، چون پدرت حاج اسماعیله و جزء معدود افرادیه که از یه راز محرمانه باخبره.» راست می گفت؛ پدر نظامی بود و سینه اش مالامال از اسراری که هر کدامشان قیمتی برابر با جانش داشتند اما این بازی به حکم کدامین راز سربه مهر می چرخید که مرد موطلایی قصد نارو زدن داشت؟ اصلا مگر دانیال در این بازی می گنجید؟ «چرا باید حرفت رو باور کنم؟ از کجا معلوم که داری راست می گی؟» چند عکس ارسال کرد؛ عکس هایی از همان پیرمرد شیک پوش که آشنایی اش در حافظه ام می کوبید اما چیزی بر خاطرم نمی نشست. «با دقت به عکس های این پیرمرد نگاه کن. به نظرت جایی ندیدیش؛ مثلا تو آلبوم های مادر سارا؟ یا شبیه به کسی نیست؛ مثلا دانیال؟» آب دهانم را دردناک قورت دادم. روح قصد پرواز از تنم داشت. آری! آن مرد را در عکس های کودکی سارا و در حوالی چهرهٔ مرد موطلایی دیده بودم. اما... اما امکان نداشت. سارا خودش گفته بود که پدرش جان به عزرائیل تسلیم کرده و برچسب میت گرفته. حالا این هیبت زنده را باید به حساب کدام دم مسیحایی می گذاشتم که شیطان را به حیاط زندگی ام هل داده بود.
این کتاب فوق العاده است به خانم بلند دوست تبریک میگم واقعن عالی
من عاشق این کتاب شدم تا حالا اینقدر از یک کتاب خوشم نیومده بود وقتی دختر خالم برام تعریف میکرد بسیار هیجان بالایی داشت. عاشقش شدم مخصوصا کتاب قبلیس{چایت را من شیرین میکنم}
خیلی جالبه پیشنهاد میکنم حتما مطالعه کنید. البته اگر قبلش کتاب "چایت را من شیرین میکنم" رو بخونید خیلی بهتر متوجه سیر داستان میشین