کتاب جان بها

Jan Baha
کد کتاب : 46057
شابک : 978-6226837798
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 152
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2021
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 12
زودترین زمان ارسال : 22 اردیبهشت

معرفی کتاب جان بها اثر مصطفی موسوی

"جان بها" اثری است به قلم "مصطفی موسوی" که اگر می خواهید شبی را در قلب سوریه با وحشی ترین اعضای گروهک تروریستی داعش بگذرانید و روز بعد یک ماموریت عجیب و نفس گیر را درست در وسط خیابان‌های تهران تجربه کنید، باید آن را بخوانید. "مصطفی موسوی" در "جان بها" یک گزارش مستقیم، بدون سانسور، رک و پوست‌کنده و صریح از نیروهای امنیتی ایران به نگارش درآورده است. روایت جان بر کف‌هایی، که همه چیز خود را برای دفاع از مرزهای ایمان خود به خطر انداختند.
این اثر در دسته‌ی رمان‌های جاسوسی امنیتی قرار می‌گیرد و از زمان انتشارش، سر و صدای زیادی را به پا کرده است. قصه‌ی "جان بها" به دو بخش تقسیم شده است که قسمت اول جو سوریه را در مدت زمان جنگ به تصویر می کشد و قسمت دوم، به هرج و مرج و آشوب در خیابان‌های تهران اختصاص دارد. سبک روایت داستان سیال و روان است و تصویرسازی‌های "مصطفی موسوی" از مناظر و فضاهای داستان، ملموس و گیراست. داستان آنقدر ساده و روان پیش می‌رود که خواننده می‌تواند آن را یک نفس بخواند و تا انتها پیش ببرد.
ژانر جنایی-امنیتی، ژانری بوده که همواره خوانندگان را مجذوب خود کرده و طرفدران مخصوص به خود را داشته است. تلاش "مصطفی موسوی" در "جان بها" عرضه‌ی نگاهی اجمالی به مبارزات جان برکفان اطلاعات و امنیت است که در سکوت، سخت‌ترین عملیات‌ها را به انجام می‌رسانند و امنیت مردمشان را حفظ می‌کنند. افرادی که فقط و فقط به عشق مردم و باورهایشان قدم در این راه دشوار می‌گذارند و "جان بها"، تنها گوشه‌ای از تلاش‌های آنهاست.

کتاب جان بها

قسمت هایی از کتاب جان بها (لذت متن)
دست می کنم تا خاک و سنگریزه های موهایم را بتکانم. چشم هایم را می بندم تا صورتم را هم با چفیه پاک کنم. حسین از جایش بلند می شود. لباس و شلوارش را می تکاند، دستی به موهای به هم ریخته اش می کشد و آرام به سمت در می رود. صدای پوتین های حسین، صدای چرخیدن در چوبی، در لولای زنگ زده و بعد صدای شلیک ممتد اسلحه در گوشم می پیچد! گلوله ها دیوانه وار به سرعت تمام دیوار روبه رو را پر می کند. ناخودآگاه دستم را روی گوش هایم می گذارم و بدنم را جمع می کنم تا حجم کمتری را اشغال کنم و سیبل کوچک تری باشم برای تیرهایی که بی رحمانه به سمتم می آید. حسین زخمی روی زمین افتاده و از درد به خود می پیچد. خون از شانه اش شره می کند روی زمین سیمانی کف اتاق. دست می اندازم و از همان شانهٔ زخمی شده می کشمش سمت خودم. آهش بلند می شود! سینه خیز به سمت بشکهٔ آهنی نزدیکمان می رویم. حسین سرفه می کند، فریاد می زند و لخته های خون از دهانش بیرون می پاشد. ناگهان متوقف می شویم، زمین با صدای مهیبی می لرزد. صدای هواپیما به گوش می رسد و بعد صدای خردشدن شیشه ها. گوش هایم دیگر چیزی نمی شنود و پلک هایم می پرد. هوا از گردوخاک پر شده و گلویم را به سرفه می اندازد. برای لحظه ای همه جا را سکوت می گیرد. صدای تیراندازی دیگر از بیرون اتاق نمی آید. حسین خودش را می کشد به سمت دیوار و به آن تکیه می دهد. با پشت دست، خون دهانش را پاک می کند و نفس نفس زنان زل می زند به چشم های نگرانم. نگاهم را از چشم های بی رمقش می گیرم و دنبال اسلحه ام می گردم. کمی آن طرف تر زیر حجمی از آوار پیدایش می کنم. اسلحه را به هر زحمتی شده برمی دارم و با احتیاط از اتاق خارج می شوم. بیرون از اتاق همه چیز با خاک یکسان شده! جایی در انتهای سوله که احتمالا انبار بوده، آتش گرفته و دودش کم کم می رود تا تمام فضا را اشغال کند. آرام از کنار جنازه هایی که معلوم است چند روزی از مرگشان می گذرد، رد می شوم. بوی جسدشان بینی ام را آزار می دهد. بوی خون و گوشت پخته و دود از همه طرف می آید. هنوز چند قدمی برنداشته ام که ناگهان صدای دختربچه ای در گوشم می پیچد. بی تاب سر می چرخانم تا پیدایش کنم. ضربان قلبم بالا رفته و چشم هایم تار می بیند. نفس هایم به سختی راه خودش را از سینه پیدا می کند و قدم هایم سنگین می شود. چقدر این صدا آشناست! یک آن می بینمش که از پشت دیواری بیرون می آید! قلبم تندتر از قبل می زند و عرق سرد روی پیشانی ام می نشیند. چندبار چشم هایم را باز و بسته می کنم تا با دیدن صحنهٔ پیش رو مطمئن شوم که بیدارم. صدای آشنا برای زینب است؛ دخترم! بلندبلند گریه می کند و می دود. به دنبالش قدم های سنگین و آرام فاطمه در فضای خالی سوله می پیچد، دخترم عروسکش را محکم در بغل گرفته و در خرابه می دود و صدایم می زند: «بابا! بابایی کجایی؟!»