دوم نظری بودیم، رشته ریاضی فیزیک. یک روز آفتابی پاییزی، دوست صمیمی ام داش سعید که کمی بچه ننه بود آمد سراغ ما. هول و ولا داشت! اول نگاهی به ما بعد به اطرافمان انداخت. وقتی از تنهابودنمان مطمئن شد، گفت: «فلانی چه نشسته ای؟» منظورش از فلانی ما بودیم. تازه ننشسته بودیم هم. سرپا بودیم. اصطلاحا گفت چه نشسته ای. از سراسیمگی و برافروختگی صورتش معلوم بود، ترسیده است؛ نگران است. حتمی اتفاقی افتاده بود. اتفاقی که برای حلش نیاز به صحبت با ما بود و لابد به زور بازوی ما هم احتیاج بود! بالاخره هرچه نبود، ما و دوسه تا از بچه های کلاس، مثلا جزء بچه های شر دبیرستان بودیم و به اصطلاح بزن بهادر. البته بگویم ها همه ما پیش «سیّدی» معروف به «سیّد» هیچ بودیم! هنوز هجده ساله نشده بود که جای چاقو روی صورتش، روی لپ راستش، جا خوش کرد. ما حقیقتا پیش سید جوجه بودیم. نوچه بودیم. لنگ می انداختیم. سید بود و یک دبیرستان. دروغ نگفته باشم سید بود و یک آبادان! - چی شده داش سعید؟ نبینیم پریشونی؟ در همان حالت هم خندید. گفت: «مو نمی تونم با این لهجه تهرانیت کنار بیام!» - ببند اون لب ولوچه رو. - لب ولوچه نه کا. لنج. - حالا بنال ببینم چته؟ درس زبان بمونه واسه روزای تعطیل. - کا. اگر خدای نکرده دعوا معوا بشه هستی؟! چنان یک دفعه و بی هوا گفت که اولش جا خوردیم، ولی سریع خودمان را جمع وجور کردیم و گفتیم: «هستیم داش سعید. تا تهش. لب بترکون. کافیه عکس نشون بدی و جنازه تحویل بگیری.» نخندید. معلوم بود حسابی نگران است. دستمان را گرفت و کشاندمان یک جای خلوت. گوشه حیاط بزرگ دبیرستان. نزدیک درخت کنار. وقتی مطمئن شد چشم و گوش نامحرمی نزدیکمان نیست، با خشم فروخورده گفت: «راستش مدتیه یه جوون دیگول آسمول جل، مزاحم خواهرمون می شه!» گمان می کنیم عمدا گفت خواهرمان تا رگ غیرت ما را هم بجنباند. شاید هم منظور دیگری داشت. نمی دانیم. این را که شنیدیم انگاری برق گرفتمان. داد زدیم: «مزاحم میترا می شه؟!» یک آن خشکش زد. مات نگاهمان کرد. بعد تکانی به سر و گردنش داد و اطراف را پایید و گفت: «ها کا. حالا چرا داد می زنی؟» - غلط می کنه مردک عوضی. حالا این یارو کی هست، کجا مزاحم می شه؟ کی مزاحم می شه؟ - بعد تعطیلی دبیرستان می افته دنبال خواهرمون. دبیرستان آبجی داش سعید، دبیرستان سپهر، نزدیک دبیرستان ما بود. ما که حسابی رگ گردنی شده بودیم، گفتیم: «تعطیل که شدیم دو تایی می ریم زاغ سیاهشون رو چوب می زنیم. تا ببینیم طرف کیه؟ چه کاره است؟ اگر راست باشه که جیگرش رو درمی آریم.» - ها کاکا خسرو راسته، خودم دیدم! - درست که خودت دیدی ولی داش سعید باهاس مطمئن بشیم. نباس بی گدار به آب بزنیم. خطریه! باهاس دوسه روز تعقیبشون کنیم. مثل سایه. مراقبشون باشیم دورادور. عین تو فیلم ها. مگه فیلم های پلیسی تلویزیون رو نمی بینی؟ آیرون ساید. گوجاک. بالاتر از خطر؟ دیده بود. قبول کرد. خدایی کار تعقیب و مراقبت سخت بود؛ چون وقتی دبیرستان سپهر تعطیل می شد، یک دفعه دویست سیصد دختر دبیرستانی تقریبا یک شکل، با کت ودامن سرمه ای و بلوز و جوراب ساق بلند سفید، از دبیرستان بیرون می زدند. پیداکردن میترا بین آن همه دختر برای ما که ممکن نبود؛ به خصوص که چشم های ما ضعیف بود و عینک هم نمی زدیم. چرا؟ چون برای ما عینک زدن افت داشت. خوبی اش این بود که داش سعید همراه ما بود و خواهرش را از یک کیلومتری هم می شناخت.
بعد از کتاب «ویولون زن روی پل»، دنبال آثار دیگر خسرو باباخانی بودم. «خسروِشیرین» را انتخاب کردم. کتاب، مجموعهی داستانهای کوتاهی است که هر کدام حکایت از تجربهی عاشقانهی خسرو، قهرمان داستان است. داستانها از سالهای قبل از انقلاب و دوران نوجوانی خسرو شروع میشود و تا سالهای اول جنگ ادامه دارد. ابتدای کتاب طنز شیرینی دارد ولی هر چه پیش میرود جدیتر میشود؛ تا جایی که در پایان با گلوی فشرده از بغض تمام میشود. انتهای داستان از زاویهی جدیدی به جنگ نگاه کرده است و آوارگی جنگ را با تمام جزییات به تصویر کشیده است.