گنج قلعهی متروک داستانیاست به نقل از پسربچهای نوجوان که پدرش به تازگیها به قهوهخانه میرود، مدتهای زیادی آنجا میماند و وقتی برمیگردد داستانهایی از شاهنامه را که در آنجا شنیده است روایت میکند. اما رفتار پدر چند روزی است عوض شده. سهراب از زبان هوشنگ درویش حرفهایی در رابطه با گنج شنیده است. هوشنگ، درویشی است که با ارواح و اجنه در ارتباط است و حالا قرار است همراه پدر و سهراب کارهایی برای رسیدن به گنج انجام دهند.
سرم را محکم چند بار تکان دادم و چند بار چشم هایم را با فشار باز و بسته کردم. اشباح ناپدید شدند. خدایا عجب جایی گرفتار شده بودم؟! نه راه پیش داشتم و نه راه پس. آخر این چه حرف هایی بود که درباره قلعه گفتند؟ اگر نمی گفتند حتما این قدر نمی ترسیدم و دچار وهم و خیال نمی شدم. کاش اصلا گردنم می شکست و آن دروغ شرم آور را نمی گفتم، تا مجبور نشوم به این جهنم پا بگذارم.
لطفا موجود کنین
خیلی خیلییی داستان بی سرو ته مسخره ای بود حیف وقتی که برا خوندنش گذاشتم
مشخصه که کتابخون نیستی این رمان بارها چاپ شده بهترین رمان نوجوانان تو زمان خودش شده عجیبه که این حرفو میزنی