هی، این اولین بار بود، می خواستم او را بترسانم. و این کار را هم کردم. پسر موسیاه، در میان ستاره ی پنج رأس خود که کمی کوچک تر بود و طلسم های متفاوتی داشت، در فاصله ی یک متری از ستاره ی اصلی ایستاده بود. رنگش مانند جسد سفید بود و مثل برگی خشک در بادی شدید، می لرزید. دندان هایش در آرواره های لرزانش با سر و صدا به هم می خوردند. قطره های عرق، همان طور که از پیشانی و ابروهایش می چکیدند، در هوا یخ می زدند و مانند دانه های تگرگ با سر و صدا بر کف اتاق می ریختند.
آدم کش ها نیمه شب، مانند چهار سایه ی تاریک، از روی دیوار داخل زمین های قصر پریدند. دیوار بلند و زمین سفت و سخت بود، اما صدای برخوردشان با زمین، بلندتر از صدای برخورد قطره های باران نبود. آن ها سه ثانیه همان جا بی حرکت چمباتمه زدند و هوا را بو کردند. سپس در باغ های تاریک، از میان نخل های خرما و درختان گز به سوی ساختمانی رفتند که پسر در آن خوابیده بود. یوزپلنگی که خواب بود، در زنجیر خود وول خورد. شغال ها در دشت های دوردست زوزه کشیدند. آن ها روی نوک پاهایشان راه رفتند تا هیچ ردی روی علف های خیس برجا نگذارند. رداهایشان که به دنبال شان در هوا موج می زد، سایه های آن ها را نامرتب و کشیده جلوه می داد. چه چیزی دیده می شد؟ هیچ چیز، مگر برگ هایی که در نسیم حرکت می کردند.
دست کم برنامه و تفکر ما این بود. به سوی برج پرواز کردم، با سری شبیه عقاب، بال های چرمی، و پنهان در پوشش هایم. من بدون هیچ صدایی، با پاهای برهنه، روی سنگی بزرگ فرود آمدم. منتظر شدم نگهبانان سریع آماده ی مبارزه شوند. هیچ اتفاقی نیفتاد. بخشی از طلسم اختفای خودم را انداختم و منتظر شدم نگهبانان کمی واکنش از خود نشان دهند. بعد با صدای بلند سرفه کردم. باز هم بی فایده بود.