آن روزها من یک ساله بودم و برادرم دانیال پنج ساله. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدر قرار داشت، اما بی صدا و جنجال. او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد؛ مردی که از مبارزه، تنها بدمستی و شعارهایش نصیب مان شد. شعارهایی که آرمان ها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد؛ و اگر نبود، زندگی مان شکل دیگری می شد. پدرم با این که توهم توطئه داشت اما زیرک بود، و پل های بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمی کرد. می گفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان، خنجر از پشت بکوبم.» نمی دانم واقعا به چه فکر می کرد؛ انتقام خون برادر، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض. هرچه که بود، در بساط فکری اش چیزی از خدا پیدا نمی شد. شاید به زبان نمی آورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان را نشان نمی داد. زندگی من یک ساله و دانیال پنج ساله، میدانی شد برای مبارزه ی خیر و شر؛ و طفلکی خیر که همیشه شکست می خورد در چهارچوب سازمان زده ی خانه مان. مادر مدام از خدا و خوبی می گفت و پدر از دغدغه های سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد و نه رجوی و مریمش. روزها دوید و در این هیاهو، من و برادرم دانیال، خلأ را انتخاب کردیم.
بی نظیر بود واقعا🥹
الحمدلله محتوا، قلم، احساس، تربیت و...موج میزد حتما بخوانید
پایان غمگینی داره و من خیلی گریه کردم💔❤️🩹
بهترین کتابی که به عمرم خوندم
از اون کتاباییه که نمیخوای بذاری زمین من ی روزه تو پنج ساعت متوالی تمومش کردم خیلی خوشگل بود
خیلیی قشنگ و تاثیر گذار و داستان جذابی داره پیشنهاد میکنم حتما بخونید و نشر بدین این مدل کتاب هارو که هم نوجوانان و جوانان باتوجه به مضوعش بیشتر پسند میکنن و در عین حال اسلام و زندگی مذهبی رو خیلی زیبا به تصویر میکشه
قلم روان و عالی داره و مفهوم رو القا میکنه. پایان غمگینی داره ،جذاب و عالی
خیلی کتاب زیباییه.عالیه.پایان تلخی داره.و ارزش خوندن داده