فنجان قهوه را نصفه نیمه رها کرد و دیگر ننوشید انگار همه خانه، به خصوص آن اتاق که با کوچه فقط یک پنجره با نردههای آهنیش فاصله داشت چون زندانی او را در خود میفشرد. همگی امانش را میبرید و سیاهی و تاریکی قلبش همراه با سکوت ملالانگیز خانه و خلوت کوچهای که از برف تازه باریده انباشته شده بود او را به کابوسی سیاه و دهشتناک میبرد. کابوس پنج سال زندگی مشترک با لیلا که عاقبت بیهیچ ثمری به پایانی انجامید که انتظارش را نداشت. سیاهی و سکون و یخزدگی قلبش را از لیلا میدید و به این واسطه از همه زنان عالم بدش میآمد. با آنکه در چهار سال خودش را غرق کارش کرده بود و از جماعت نسوان فاصله گرفته بود، اما هرازگاهی یاد لیلا و بدتر از آن جفایی که در حق همسرش روا داشته بود او را حسابی پریشان و عنق و بیحوصله میکرد. در چنین مواقعی هر کسی که مهندس شهریار جاوید را از پیش میشناخت و یا توسط دوستان و همکاران از خلق و خوی وی باخبر بود، به خوبی میدانست باید از او فاصله بگیرد و به قول معروف دمپرش نباشد. همه این را میدانستند جز گنجشک کوچکی که در آن سوز و سرما از فرط ناعلاجی نوک کوچکش را به شیشه در ورودی آپارتمان میزد... .