همین طور که از کنار قفس ها رد می شدیم دوست داشتم استفراغ کنم، ولی خسته تر از آن بودم که تلاش کنم همه چیز مثل یک رویای غمگین دور به نظر می رسید، خوابم می آمد،
دلم میخواست سرم را روی دنده های بیرون زده ی شیری بگذارم که احتمالا تحت تأثیر تزریق دارو قرار دارد دوست داشتم سرم را روی استخوان هایش بگذارم از او بخواهم که پنجه اش را داخل شکمم فروکند، طحالم را دربیاورد.
باعث شود خون به همه جا بپاشد و همین طور که دارم می خوابم جان بدهم.