توی این چند روزی که باهاش نشست و برخاست بیشتری داشتهام، دیدهام که موقع پولدادن انگار خطکش دارد. نه این ور میآید نه آن ور میرود. بعضی وقتها هم چشمهایش دودو میزند. همین الانش هم مرد موجوگندمی خوشبرورویی را میبینم که توی چهلوهشتسالگی عاشق ریسککردن است و وقت عمل هرچقدر هم که بخواهد با حرفهایش خودش را مثل رهبرهای جافتاده نشان بدهد، باز هم حرص با کمی چاشنی استرس از حدقه چشمهایش بیرون میزند. از ماشین که پیاده میشوم، زنابش نرم میچرخد: «افسانه جان برای خودت چی نوشته بودی؟ همون رو با خودت تکرار کن به چیز دیگهای هم فکر نکن باشه؟» زیر لب میگویم: «باشه» در ماشن را میبندم. هر وقت حرف از پول درآوردن باشد، میرود روی منبر.
سلام کتاب چاه ارمنی را تهیه کردم و خوندم داستانهایی با درونمایه ارزشمند داره و برای بهتر شدن نویسندگی هم کلی چیز میه ازش یاد گرفت عالیه و به نویسنده محترم خانم آقائی تبریک میگم . بدرخشند الهی