باز حافظ عاشق شده است! باز زیبارویی کمان ابرو دل از او ربوده است! باز آه های سرد و گل گاوزبان های داغ! باز کم حوصله بودن ها و در خود فرو رفتن ها. شب ها نمی خوابد. یا روی پاشویه حوض می نشیند یا زیر درخت بیدمجنون دراز می کشد. واقعا چه بلای بزرگی است عشق! آن هم در پیرانه سر.
حافظ دیشب را هم نخوابیده است. امروز در گرگ و میش صبح به ایوان آمده و روی مخده نشسته است. البته با چند ورق کاغذ و یک قلم عهد عتیق، قلمی که درست نمی نویسد و شاعر را عصبی می کند. یک ساعت گذشته، اما بی نتیجه. شعر گریخته است! به کلی گریخته است! چه می توان کرد؟ باید انتظار کشید. باید شکیبا بود. اما ناگهان... ناگهان... از خلوت بیرون می آید، آرام و پاورچین پاورچین. ولی نه شعر، بلکه شاخ نبات
روزی من _ که در آن زمان ده سال داشتم _ برای خریدن «نان خامه ای» به دکان قنادی رفته بودم. هنوز درست وارد دکان نشده بودم که دیدم قاسم پاکت بزرگی در دست دارد و سرگرم ریختن آجیل در آن است. پاکت تقریبا پر شده بود که قاسم قصد ترک قنادی را کرد، بدون آن که پولی بابت آجیل بپردازد.
در تمام این مدت پیرمرد قاسم را می پایید، اما همین که قاسم پایش را از دکان بیرون گذاشت، به سرعت به دنبالش رفت و با لحنی مودبانه خطاب به او گفت: «قاسم آقا، ببخشید، جسارت می شود، مثل این که شما پول آجیل را نپرداخته اید.»
قاسم نگاهی خشم آلود به پیرمرد کرد و گفت: «برو مرتیکه! من و پول؟! دیوانه شده ای؟! من به کدام کاسب این محله پول می دهم که به تو بدهم؟!»