حال آدم هایی را داشت که انگار سگ هار به آن ها حمله کرده یا خانه شان آتش گرفته باشد، جلوی نفس های تندش را نمی توانست بگیرد. با صدایی لرزان و عجولانه حرف می زد. لحن صدایش صمیمیت بچه هایی را داشت که ترسیده باشند. مثل همه ی کسانی که وحشت کرده اند و گیج و منگ شده اند.
این چه بازیه سر من آوردین؟ بچه ام مرده. زنم غصه دار و تنها تو خونه مونده. خودم نای ایستادن ندارم، سه شبه که خواب به چشمم نرسیده... اون وقت منو آوردن تو یه کمدی مسخره نقش بازی کنم، نقش یک نعشو بازی کنم.
اندکی بعد که دکتر روی صندلی کالسکه جا گرفته بود و دور می شد، هنوز نگاهی تحقیر آمیز داشت. هوا تاریک بود، تاریک تر از یک ساعت پیش. نیمه ی ماه قرمز در پشت تپه ی کوچک پنهان شده بود و ابرهایی که نگهبان آن بودند به صورت لکه های سیاهی پیرامون ستاره ها را گرفته بودند.