کتاب زندگی به روایت چخوف

Early short stories
یک نوول و چند داستان کوتاه
کد کتاب : 49232
مترجم :
شابک : 978-6222671389
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 322
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 1888
نوع جلد : زرکوب
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب زندگی به روایت چخوف اثر آنتون چخوف

با گذشت افزون بر یک قرن از تاریخ نگارش بسیاری از داستان ها و نمایشنامه های چخوف، نه تنها این آثار طراوت و تازگی خود را از دست نداده اند، بل هنوز مسائل و ماجراهایی که شخصیت ها و قهرمانان آنها را درگیر خود می کنند در بسیاری از کشورها و جوامعی که بی عدالتی و ستم طبقاتی بر آنها حکم فرماست، و جهل و ناآگاهی وخرافات میان توده ها بیداد می کند، به راحتی ملموس و محسوس است. چخوف در حکایت مرد ناشناس و داستانهای دیگر کتاب پیش رو بر غلبه پوچی، ابتذال، انحطاط و خرافات بر جامعه روسیه تزاری می تازد.

کتاب زندگی به روایت چخوف

آنتون چخوف
آنتون پاولوویچ چخوف، زاده ی 29 ژانویه ی 1860 و درگذشته ی 15 ژوئن 1904، داستان نویس و نمایشنامه نویس روس بود. او در زمان حیاتش بیش از 700 اثر ادبی خلق کرد.چخوف را مهم ترین داستان کوتاه نویس برمی شمارند. او در زمینه ی نمایشنامه نویسی نیز آثار برجسته ای از خود به جا گذاشته است به طوری که عده ای او را پس از شکسپیر، بزرگترین نمایشنامه نویس تاریخ قلمداد می کنند.چخوف در سال های پایانی تحصیلات متوسطه اش در تاگانروگ به تئاتر می رفت و در همین زمان، نخستین نمایشنامه ی خود را نوشت. او در همین سال ها مجله...
قسمت هایی از کتاب زندگی به روایت چخوف (لذت متن)
همه روزه حوالی ساعت ۱۱ صبح زنگ الکتریکی اتاق پیشخدمت به صدا درمی آمد و خبرم می کرد که ارباب از خواب برخاسته است. هنگامی که لباس های تمیز و آماده و چکمه های واکس زده اش را به دست می گرفتم و به اتاق خوابش می رفتم، گئورگی ایوانیچ بی حرکت در بستر نشسته بود و به نظر می رسید قبل از اینکه خواب آلود باشد از خواب خسته شده است؛ چشم هایش را به یک نقطه می دوخت و هیچ از بیدار شدنش احساس رضایت نمی کرد. کمکش می کردم تا لباس هایش را بپوشد. با اکراه و در خاموشی، به لباس پوشیدن تن در می داد ، گویی هیچ متوجه حضور من نبود. سپس با موهای هنوز خیس از شست وشو، و درحالی که بوی عطر به اطراف می افشاند، به اتاق ناهارخوری می رفت تا قهوه اش را بنوشد. پشت میز می نشست و درحالی که روزنامه ها را ورق می زد، قهوه می نوشید و من و پولیا، مستخدمۀ خانه، با احترام و حاضربه خدمت کنار در اتاق می ایستادیم و نگاهش می کردیم. دو آدم عاقل و بالغ می بایست با جدیت و توجه کامل کنار در می ایستادند و قهوه و نان سوخاری خوردن کس دیگری را نظاره می کردند! هیچ شکی نبود که این حرکت کاری مسخره و بی معناست، ولی با وجودی که از نظر تحصیلات و اصالت خانوادگی هیچ چیزی از آرلوف کم نداشتم، از ایستادن کنار در و حاضربه خدمت بودن چندان هم احساس حقارت نمی کردم.