پاپا خودم هم حس کرده ام که یک چیز ناجوری هست... که آنطور که باید و شاید نیست، نه آنطور که باید. کاش می دانستی چقدر احساس ستمدیدگی می کنم! تحمل ناپذیر!... بیشتر از هر موقعی می ترسم! مثل این است که او را درست نمی شناسم و هیچ وقت هم نخواهم شناخت.
ساشا (به دکتر لووف): «خوب فکرش را بکنید؛ خودتان را می شناسید یا نه؟ موجود احمق بی عاطفه! [دست ایوانف را می گیرد] نیکلای، بیا از اینجا برویم! پدر بیا.» ایوانف: «برویم؟ کجا؟ یک لحظه صبر کن، من به همه ی این حرف ها پایان می دهم! حس می کنم جوانی در من بیدار می شود. همان ایوانف دیرین باز به حرف درآمده!
گوش کنید، آقایی که خیلی شریف هستید! وقتی خانمی را همراهی می کنید، به هیچ وجه خوشایند نیست که مرتب شرافتتان را به رخش بکشید! شاید کار درستی باشد ولی بسیار کسل کننده است. هیچ گاه با خانم ها از خیرخواهی و صداقت تان صحبت نکنید، بگذارید خودشان به این موضوع پی ببرند.