من نشستم و نشستم تا این که یه دفعه این فکر به سرم زد: شما الان می رین و من دیگه هیچ وقت هیچ وقت شما رو نمی بینم. تصور کردم که شما الان تنهایی بلند می شین و می رین به اتاق خالی و سوت وکور خودتون، و فهمیدم اگه شما برین من دیگه به هیچ شکل نمی تونم کمک تون کنم. یهو از جام بلند شدم و اومدم طرف شما بدون این که چیزی رو سنجیده باشم. فقط نزدیک شدم. ص ۳۶