یک شب ریزریزو حواسش پرت شد. لیز خورد و تلپی افتاد ته دیگ وسط چند قطرهی آب لبو. یکدفعه ترسید نکند عمو لبوی سبیلو صدای افتادنش را شنیده باشد و بیاید سرش داد بکشد. ریزریزو تند و تند از توی دیگ آمد بیرون و فرار کرد. به خانهاش که رسید نفس راحتی کشید و به پشت سرش نگاه کرد. ای وای، میدانید چه دید؟ عمو لبو؟ نه نه، یک عالم رد پای قرمز!...
کتاب عمو لبوی سبیلو