گرگ قرمزی همهی دندانهایش ریخته بود. وقتی دهانش را باز میکرد فقط لثههای قرمزش پیدا بود؛ برای همین هم به او میگفتند گرگ قرمزی. گرگ قرمزی فقط میتوانست میوه بخورد، دیگر نمیتوانست شکار کند. نمیتوانست گوشت بخورد. بعضی شبها که بیخواب میشد میرفت دم خانهی مادربزرگ شنل قرمزی و با حسرت او را نگاه میکرد. تنها آرزویش این بود که فقط یک بار مادربزرگه را شکار کند و بخورد...
کتاب گرگ قرمزی