چند روز بود که پیشی توی انبار در یک گوشهی گرم و نرم سه تا بچهی کوچولو به دنیا آورده بود. بچه گربهها خیلی خیلی کوچولو بودند و پیشی میترسید آنها را تنها بگذارد. برای همین هم این چند روز اصلا از جایش تکان نخورده بود و خیلی گرسنه بود. آن روز وقتی بچه گربهها حسابی شیر خوردند و سیر شدند و خوابیدند، پیشی تصمیم گرفت از انبار بیرون برود و چیزی برای خوردن پیدا کند...
کتاب پیشی در انبار