شعر رابرت فراست، جهان ساده و در همان حال شگفت انگیزی است که در آن، زندگی به طبیعی ترین شکل خود جاری است. طبیعت، تجلیگاه ارکستر باشکوه و همنواز هستی است. هر پدیده طبیعی، سازی است بسزا با نوایی که درخور و شایست? آن است . در این قطع? هماهنگ، با تمام فراز و فرودها، هیچ نتی ناهمساز نیست. انسان فراست در جهان و طبیعتی که او را نادیده می گیرد در راه برقراری نظم و آرامش تلاش می کند . اما به خوبی می داند که همین آشفتگی به ماهیت او به عنوان انسان تعین می بخشد. در واقع حضور انسان و مبارزه اش با آشفتگی های موجود الهام بخش او در خلاقیت است. طوفان می وزد و در شامگاهی زمستانی، پرنده ای در آشیان سر در زیر بال فرو برده است. خرگوشی در پناهگاهش سحر را به انتظار نشسته است. انسان، در تشویش و تنهایی است. با طلوع خورشید، نخستین شعاع آفتاب بر بال پرنده بوسه می زند. از دودکش کلبه های روستا گرمای زندگی برمی خیزد. رد پای گاری و اسب و انسان، حکایتگر تداوم تنیدگی زندگی است. همسایه را دستی تکان باید داد. روز دیگری برای انسان در محدوده ای مقدر آغاز شده است.
کتاب انسان در شعر رابرت فراست