مامان بزی نی را انداخت گردن بزغاله و گفت: «بیا عزیزم! هر وقت دلت خواست، نی بزن.»
برهها و بزغالهها در چراگاه سرگرم بازی بودند؛ اما او که برای راه رفتن احتیاج به کمک داشت نمیتوانست مثل آنها بازی کند و بدود. در عوض بلد بود خوب نی بزند، حتی بهتر از چوپان! پس عصازنان به سمت درختی رفت، به آن تکیه داد و شروع کرد به نی زدن.
صدای خوش نی از درختان گذشت و در جنگل به گوش گرگ رسید و او را مجذوب خودش کرد. گرگ بیاختیار بهسوی صدا کشیده شد و وقتی به خود آمد که نزدیک بزغاله بود.
همین که بزغاله را دید، به سرش زد که او را بگیرد و با خود ببرد، اما با دیدن چوپان و سگش، گوشهای پنهان شد و منتظر فرصت ماند.
نزدیک غروب بزغاله دیگر نی نمیزد و در سکوت به آواز شامگاهی پرندگان گوش میداد. چوپان تصمیم گرفت گله را جمع کرده و به طرف ده راه بیفتد، بزغاله هم نی را به گردنش آویخت و آرام آرام به راه افتاد. گله خیلی تند میرفت.
بزغاله هر چی سعی میکرد نمیتوانست فاصلهاش را با آن کم کند؛ پس خیلی زود از گله عقب ماند. این، همان فرصت خوبی بود که گرگ میخواست. جلو پرید بزغاله را گرفت و فرار کرد. بزغاله که ترسیده بود فکری به سرش زد نی را برداشت و شروع به نواختن کرد.
کتاب صدای نی از کجا می آمد؟