یکآن چند جفت چشم سرخ و بهخوننشسته جان میگیرند روی سینه دیوار. مار هزارسری چنبره زده و فشفش میکند. نیشش را بیرون میکشد و زبانههای آتش رها میشوند از دهانش بیرون. نعره میکشم. بندبند بدنم میلرزد و نقطههای سیاه تیر میزنند به چشمم. زیر چکمههای سیاهم چال میشود، خالی میشود، و پس سرم دوخته میشود به زمین. خاکریزهها پلکم را بستهاند. بعد صدای ضرب ریختن خاک میپیچد توی گوشهام، مهیب و محکم. نفسم پس میرود. لایهلایه میروم پایین، پایین و پایینتر. سنگین و سنگینتر میشوم. پشتبندش خاک دماغ و دهانم را پر میکند و باز هم میروم پایین و پایینتر. سینهام جای هوا خاک بلعیده. میخواهم سرفه کنم، اما دهانم پر از خاک شده، نمیشود، نمیتوانم. بدنم توان جنبیدن ندارد. سنگ شدهام.