دست های ارسلان را نمی دیدم. بچه، جنازه ی بچه، روی دست هاش بود و چیزی معلوم نبود. زن، انگار که طغیان کند، دستش را برد پشت سرش، موهاش را از هم باز کرد و سرش را تکانی داد و موها را روی شانه ها ریخت، بعد مثل فنر از جاش پرید و دوباره رفت توی اتاق و در را بست. من ماندم و ارسلان و بچه. تصویر شانه های لاغر و تخت سینه ی سفید زن، توی سرم می چرخید. ارسلان داشت به من نگاه می کرد.
در این مطلب، نکاتی ارزشمند را درباره ی چگونگی نوشتن داستان های کوتاه خوب با هم می خوانیم