ادبیات، رونوشت واقعیت و خیال نیست، ادبیات در بر گرفتن و مال خود کردن واقعیت و خیال است، انعکاس آنچه به چشم و دست نمیآید یا هنوز نیامده ازدست میرود. ادبیات به همین دلیل است که تصویری واقعیتر از واقعیت و خیالیتر از خیال میسازد! داستانهای کتاب «قبیلهی مورچهها» همگی گونهای از تبدیل واقعیت و خیال توامان و دوشادوش، به ادبیاتند، داستانهایی مانند هرآنچه هر روز و شب میبینیم و حس میکنیم ولی نمیتوانیم توصیف کنیم. قصههایی برآمده از دل اعماق اجتماع انسانی ما، مربوط به امروز و همین لحظه ولی در نسبتی درست با تاریخ؛ تاریخ نویسندهاش، تاریخ این مردم، تاریخ این سرزمین و تاریخ انسان! داستانهای کتاب در چنین وضعیتی، روایت تاریخ هم هستند، اما نه روایت تاریخ قدرت، بلکه روایت تاریخ جستوجوگران و فراموششدگان. ازهمینرو، داستانهای کتاب موبهمو و رگبهرگ در اتصالند باهم، درهمتنیدهاند، گاهی با نسبتهایی بسیار دور و گاه بسیار بسیار نزدیک، گاهی روایتی از آینده به گذشته و گاه بالعکس. در چنین اتمسفریست که ادبیات معنا پیدا میکند و داستانها شکل میگیرند. گاهی یکی از راه میرسد در میانهی داستانی و جهان ما و آدم داستان را زیرورو میکند، مثل او که در میانهی داستان «والذّریات» آمد و گفت: «تو ابراهیم نیستی؟ پسر مهسا. همان که به سال دلشورهها گموگور شد؟» و آن جملهی آخرش که مثل هیچ جملهای از زبان کسی در واقعیت نیست ولی در بستر داستان، تاریخ و واقعیت این مردم، از هر واقعیتی، واقعیتر است! داستانهای «قبیلهی مورچهها» با تنانگی زیبا، دردناک و عجیبشان، بیوقفه در یکدیگر تکثیر شده و هرکدام بخشی از خودش را در دیگری جا میگذارند. داستانهایی با آدمهایی که میشناسیم، با آدمهایی که دوست داریم، حتی در بیحضوریشان، در هنگامهی فقدانشان، در مرگ و خونشان، زیباییشان را درک میکنیم، همچون زیباترین غریق جهان.
کتاب قبیله ی مورچه ها