بنی پس از یک تصادف ، بیهوش در بیمارستان بستری است. افرادی که دور تخت او جمع شده اند ارتباط کمی با یکدیگر دارند : اینس و مایکل ، پدر و مادرش ، در واقع هرگز دوست نداشتند دوباره همدیگر را ملاقات کنند. الس و فردیناند پدربزرگ و مادربزرگ هستند که بنی برای مدت طولانی با آنها زندگی کرده است. و همچنین دوستش ویلی. همه آنها با خاطرات و درگیری های خود ، حسادت های جدید و بحث های قدیمی در آنجا ایستاده اند. و تعجب می کنید که چه کسی منتظر بانی است که سرانجام دوباره بیدار شود.
«من با او حرف زدم، گفتم اگر می شنوی دستم را فشار بده، دستم را فشار داد، این دست را. بله این دست من را فشار داد. ببینید خانم این دستم را ...»