داستانی پرظرافت، مشفقانه و فوق العاده خردمندانه.
یکی از برترین کالبدشکافی های ادبی درباره ی رابطه ای در حال فروپاشی.
پرداختی عمیقا انسانی به کور بودن عشق.
از پله ها که بالا آمد، ابا جلوی در باز اتاق خود ایستاده بود و شمع ها همچنان می سوختند. هولک شک داشت که آیا ابا صبر کرده بود همه ی مهمان ها بروند یا این که منتظر بازگشت او بود. ابا شب بخیر گفت و با حالتی تمسخرآمیز اندکی خم شد که به نظر نشان می داد در حال برگشتن به اتاقش است. اما هولک دستش را گرفت و گفت: «نه ابا، نباید اینطوری بری. باید به من گوش بدی.» و وقتی داشت دنبالش درون اتاق می رفت، با چشمانی سرشار از آشفتگی احساس، به او می نگریست.
و خندید. اما خنده اش فقط بر سردرگمی های هولک افزود، که گاهی از این اتفاق لذت هم می برد، سپس با اندکی ترحم گفت: «هلموت، تو واقعا از آلمانی ها آلمانی تری... فتح تروآ ده سال طول کشید. به نظر می آد ایده ی تو هم همین باشه...»