چنین آورده اند که، دزدی، مدت ها قبل از اینکه بغداد بخشی از خاک عجم شود، در آن شهر زندگی می کرد. قفلی نبود که باز نکند، خانه ای نبود که نتواند غارت کند و قصری نبود که از آن دزدی نکند. سرمه را از چشم، چهارپایه را از زیر ماتحت، گوشواره را از گوش و انگشتر را از انگشت می دزدید. به این ترتیب در کمال راحتی و صفا به زندگی ادامه می داد. پاشای شهر هر چقدر هم که شهر را پر از خادمان می کرد، باز هم دزد موفق بود مردم برای شکایت به در خانه پاشا می آمدند و گریه و زاری سر می دادند. کار پاشا سخت بود؛ زیرا این دزد بغدادی، به معنای واقعی کلمه استاد تغییر چهره بود. این کار نه تنها کمک می کرد که گیر نیافتد، بلکه باعث موفقیت در شغلش هم بود. با تغییر چهره، تبدیل به صاحب خانه ای می شد که می خواست از آن دزدی کند. به راحتی وارد خانه می شد و از خدمتکارها می خواست تمام طلاهای موجود در خانه را بیاورند و بعد از آن ها می خواست قهوه ای کم شیرین برایش بیاورند. در این فرصت چیزهایی می خورد و با کیسه طلا به راحتی از خانه خارج و ناپدید می شد. پسر پاشا عاشق زنی بیوه شده بود. اما به جای زن بیوه، دزد بغداد را در کیسه کرده بود و به حرمسرا بوده بود. از زنان حرم خواسته بود تا او را حمام کنند و برای شب آماده کنند. اما…