با تلخی از خود پرسیدم:اما چطور اون حرومزاده از چنگ در رفت؟ همه چیز را دورباره مرور کردم؛خون در رگ هایم جوشید و همه چیز تیره و تار شد. در همان دم بال ها را با باد سپرد و به پل فکر می کردم و به شکست. وقتی آن پتیاره در رفت به خودم گفتم: پرنده نبود تا به حال به عمرم همچین چیزی ندیده بودم. در ابتدا جنون خاموش بود بعد خروشید. با روحی شروروغرید و از باد جلو افتاد. تفنگ هم توی دستم تکانی خورد و بعد مثل پرچم شکست خورده ها بالا رفت.